Sunday, August 31, 2014
فایده رفتن به کلیسا (داستان کوتاه)
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمی گشت. در همین حال، نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ! تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: عزیزم! اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت: تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته همش می ری کلیسا؟!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد، سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت: عزیزم! ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟
نوه با تعجب پرسید: تو این سبد؟ غیر ممکنه. با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد: لطفا این کار رو انجام بده عزیزم.
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر می کرد، سبد رو برداشت و رفت. چند لحظه بعد برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین، حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: آره، راست می گی. اصلا آبی توش نیست. اما به نظر می رسه سبد تمیزتر شده، یه نگاه بیانداز...
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: عزیزم! اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت: تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته همش می ری کلیسا؟!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد، سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت: عزیزم! ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟
نوه با تعجب پرسید: تو این سبد؟ غیر ممکنه. با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد: لطفا این کار رو انجام بده عزیزم.
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر می کرد، سبد رو برداشت و رفت. چند لحظه بعد برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین، حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: آره، راست می گی. اصلا آبی توش نیست. اما به نظر می رسه سبد تمیزتر شده، یه نگاه بیانداز...
Labels: Nice
لطفا برای حمایت از ما از محصولات فروشگاه دیدن کنید: