Tuesday, May 20, 2014
حکایت حسین بن منصور حلاج
همه میدانید که بیماری جذام ذره ذره گوشت و تن را میخورد و یک باره میبینید
که فرد، یک طرف از صورتش کاملاً ریخته است، نه لب دارد و نه گونه و از
بیرون صورت، دندانهایش آشکار است... بیماران جذامی چهرههای خیلی دردناکی دارند، طوری
که هر کسی نمیتواند به آن ها نگاه کند. الان این افراد خیلی کم شدهاند و جلوی این بیماری تا حدود زیادی گرفته شده است.
ظهر یکی از روزهای ماه رمضان بود، حسین بن منصور حلاج همیشه برای جذامیها غذا میبرد و آن روز هم داشت از خرابهای که بیماران جذامی آنجا زندگی میکردند میگذشت. جذامی ها داشتند ناهار میخوردند، ناهار که چه، تهماندهی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغالها پیدا کرده بودند و چند تکه نان.
یکی از جذامیها بلند شده، به حلاج میگوید: بفرما ناهار!
حلاج میپرسد: مزاحم نیستم؟
میگویند: نه، بفرما.
حسین حلاج پای سفره جذامیها مینشیند. یکی از جذامیها میپرسد: تو چه طور از ما نمی ترسی، دوستان تو حتی چندششان میشود از کنار ما رد شوند...
حلاج میگوید: خوب آنان الان روزه هستند. برای همین این جا نمیآیند تا دلشان هوس غذا نکند.
میپرسند: پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟
میگوید: نشد امروز روزه بگیرم...
حلاج دست به غذاها میبرد و چند لقمه میخورد، درست از همان غذاهایی که جذامیها به آن دست زده بودند. چند لقمه که میخورد، بلند میشود، تشکر میکند و میرود.
موقع افطار، حلاج لقمهای در دهان میگذارد و میگوید: خدایا! روزه من را قبول کن.
یکی از دوستاش میگوید: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جذامیها ناهار میخوردی!
حسین حلاج در جوابش میگوید: او خداست، روزهی من برای خداست. او میداند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بندهاش را میشکستم، روزهام باطل میشد یا با خوردن چند لقمه غذا؟
Labels: Nice