Monday, May 12, 2014
پدر (داستان کوتاه)
یکی می گفت: تحویلدار بانک بودم، یه روز پسر بچه ای آخرای وقت یه قبض آورد که اینو پرداخت کن. بهش گفتم پسر جان! وقت تموم شده و حساب ها رو بسته ایم، برو فردا صبح بیا. گفت: "می دونی من پسر کی هستم؟ بابامو بیارم هم همینو می گی؟!" گفتم: "پسر هر کی باشی، ساعت کار بانک تموم شده و حساب ها رو بسته ایم پسر جان!"
پنج دقیقه بعد با مردی اومد، لباس های کهنه و چهره رنجوده... فهمیدم باباشه... بلند شدم و به قصد احترام تحویلش گرفتم قبض و پولشو گرفتم و گفتم: "چشم"، ته قبض رو مهر کردم، دادم بهش، گذاشتم ته کشو فردا صبح وارد سیستم کنم. پسره گفت: "دیدی بابام رو بیارم نمی تونی نه بگی بهش؟!" بعدش خندید...
باباش به پسرش گفت برو جلوی در، من میام. اومد در گوشم گفت که ممنونم ازت به خاطر این که جلوی بچه ام بزرگم کردی. گفتم: "به خاطر تو نبود، ب خاطر بچه ات بود. از دیدگاه بچه پدر تنها فردیه که حلال مشکلاته و تنها فرد بزرگ تو دنیاست. خوب نبود طرز فکرش تغییر می کرد!"
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست...
بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی...
و پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی...
روز تمام پدرها مبارک، خدا همه پدرها را در پناه الطاف خودش حفظ نماید.
Labels: Nice