3Jokes . com

Funny Jokes, Funny Pictures

tmplt

خبرنامه

   RSS Feed  کانال تلگرام
   RSS Feed  فبسیوک
   RSS Feed  عضویت در خبرخوان
   RSS Feed  خبرنامه با ایمیل
   RSS Feed  راهنمایی




ارسال مطلب

جوک، اس ام اس و مطالب جالب خود را برای ما بفرستید.

فرستادن مطلب (کلیک کنید)

شماره ارسال SMS از طریق موبایل: 0935-6243988


تبادل لینک


Tuesday, October 01, 2013

عبرت (داستان کوتاه)

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم. تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم، اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم.

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اون جا جمع بودن، چون وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود. اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی برای برداشت انار در باغ ما جمع شده بودن، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود. اون هم به خاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته های انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقت ها می تونستی، ساعت ها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از ناهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوان تر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اون جا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو در اون چاله گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای ما رو می دزدی؟! صبر کن، بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلط ها نکنی! بدون این که خودم رو به اون شخص نشون بدهم به بازی کردن ادامه دادم. به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کارگرها جمع شده بودن و می خواستن مزدشون رو از بابا بگیرن، من هم اون جا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم می تونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما هیچ وقت در عمرش دستشو روی کسی بلند نکرده بود. برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن. بابا اومد پیشم و بدون این که حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اون جا چال کنه، واسه زمستون! بعدش هم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه است، اشتباه کرد. پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت این هم به خاطر زحمت اضافه ات! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگه هم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت می خواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این تو زندگیت هیچ وقت یادت نره که هیچ وقت با آبروی کسی بازی نکنی. علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلوی فامیل و در و همسایه، از کار اون هم زشت تره.
شب علی اصغر اومد. سرشو انداخته بود پایین و ایستاده بود پشت در. کیسه ای دستش بود، گفت اینو بده به حاج آقا، بگو از گناه من بگذره.

کیسه رو که بابام باز کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پول هایی که بابا بهش داده بود...


امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن.
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.

Labels:



لطفا برای حمایت از ما از محصولات فروشگاه دیدن کنید:

Copyright by www.3Jokes.com