Sunday, September 22, 2013
خاطرات بامزه شما - سری 13
بابام بهم می گه یه شامپوی خوب خارجی واسه خودت(!) بخر فردا می خوام برم حموم!
سر کلاس تنظیم خانواده استاد پرسید: کسی این جا متاهله؟
یکی از بچه ها گفت: من!
همه یه جوری برگشتن نگاش کردن، در این حد که طرف گفت: خوب باشه، طلاقش می دم!
بابام: بده موبایلتو ببینم!
من: بابا یه لحظه وایسا رمزشو بزنم...
!Delete SMS, Delete Videos, Delete Pictures, Delete Music, Format Memory Card
من: بیا بابا من چیزی ندارم که ازتون مخفی کنم!
بابام: نه، می دونم، من فقط می خواستم ساعت رو ببینم!
من |:
بابام (((:
توصیه بابام به من موقع رانندگی: سر کوچه ها یواش تر بپیچ، شاید یکی بی شعورتر از تو پیدا شد که از اون طرف بیاد!
فرستنده: 09355449428
اولین حضورم در پادگان بود. منو بردن پیش سرهنگ فرمانده گردان تا تقسیمم کنه بین یگان ها. وارد اتاق سرهنگ شدم، یه احترام مشتی کردم. سرهنگ گفت: اون در رو ببند. برگشتم پشت سرم دیدم در بسته است. گفتم: جناب در بسته است. باز هم گفت: اون دروازه رو ببند. برگشتم، باز هم بسته بود. گفتم: جناب در که بسته است! گفت: احمق! در زیپ شلوارتو می گم!
هیچی دیگه... خلاصه آب شدم جلوی فرمانده گردان.
فرستنده: حسین
پارسال رفته بودیم تفریح بیرون، بچه ها هم مشغول بازی بودند. خواهر زاده ام که 3 سالش بود یهو گفت: بچه ها! بیاین سوسک پیدا کردم. همه بچه ها دوان دوان رفتن سوسک رو ببینن... بعد گفت: سوسک رو بکشم؟ برادر زاده ام که 4 سالش بود گفت: نه، گناه داره، آخه اون هم مثل تو یه حیوونه!
ما رو می گی؟ مردیم از خنده!
فرستنده: 09355449428
اعتراف می کنم با دوستم رفته بودیم رستوران که یه پسری که تازه غذاشو سفارش داده بود، یک گاز از ساندویچش خورد و رفت. من و دوستم یه نگاهی به هم کردیم و حمله کردیم به غذای طرف! در حال بلعیدن بودیم که آقا برگشت! نگو رفته موبایلشو بیرون جواب بده! دوباره یک نگاهی به هم کردیم و الفرار!
توی آشپزخونه بودم که پسر دو سال و نیمه ام اومد و گفت مامان نی نی کمرش حال اومد؛ گفتم چرا؟ گفت آخه رو کمرش راه رفتم! دویدم توی اتاق دیدم دخترم که حدودا سه ماه داشت وارونه خوابیده ولی خدا را شکر طوریش نشده بود.
فرستنده: هرستانی
مانتوی نو خریده بودم، پسرعمه ام دید، گفت: از این ها دختر عموم عین همین، هم رنگش، همین مدلش، اما رنگ زردشو خریده!
فرستنده: صنم
تازه چند جلسه بود می رفتم کلاس زبان. اون زبانکده 2 تا کلاس داشت. از یه خانم پرسیدم: "خانم کلاس اونه؟" اون هم گفت آره. آقا ما هم با عجله رفتیم، خیلی مودب در زدیم... در رو باز کردم دیدم اون جا دستشویی هست! چند تا دختر هم که اون جا نشسته بودن زدن زیر خنده، حسابى آبروم رفت!
فرستنده: مژده
یه روز حالم گرفته بود، داشتم با کلی حس این آهنگو می خوندم:
توبه کردم دیگه دستاتو نگیرم / دیگه پای حرفای دلت نشینم...
دیدم خواهر زاده ام که 5 سالشه زل زده بهم یه نیم نگاه بهش انداختم شروع کردم...
توبه کردم دیگه دستاتو نگیرم...
یه دفعه خواهرزادم با همون سوز گفت: اما مجبور شدم بیام پاهاتو بگیرم!
و خونه رفت رو هوا!
فرستنده: فاطمه
با پسرم که حدود سه سال و خرده ای سن داشت به یک فروشگاه مواد غذایی رفته بودیم، در قسمتی که انواع مربا را چیده بودند، شیشه های عسل هم بود، که روی برچسب آن عکس زنبور بود؛ پسرم تا ششه های عسل را دید، پرسید: «مامان! اینا مربای زنبوره؟» و هر کی اون جا بود زد زیر خنده.
فرستنده: هرستانی
اعتراف می کنم بجه که بودم با مادرم رفتم چشم پزشکی. دکتر گفت: چشماتو باز کن تا قطره بچکونم داخل چشمت. من هم دهنمو باز کردم! دکتر گفت: گفتم چشمت. من بیشتر دهنمو باز می کردم! چند بار تکرار شد تا آخرش مجبور شدم دستم رو بذارم جلوی دهنم، هم دهنم رو باز کنم هم چشمم رو!
فرستنده: شکوفه
صبح رفته بودم مغازه بقالی سر کوچه، یه خانمی اومد گفت: آقا! چیپس دارین؟ بقال گفت: نه. خانمه گفت: چه بد... پس به جاش یک کیلو بادمجان بدین لطفا!
من هنوز نتونستم نقطه اشتراک چیپس و بادمجان رو بفهمم...
فرستنده: فاطمه
دختر عموم کلاس دومه. توی امتحان ترم اول علوم سوال دادن چگونه با چوب می توان چشمه نور ساخت؟
اینم نوشته پولک و اکلیل می ریزیم روش برق می زنه و تبدیل به چشمه نور می شه.
یه سوال دیگه هم دادن که اگه سیم های گیتار رو شل کنیم صداش چه تغییری می کنه؟
اینم نوشته: دیریم دیریم می شه دارام دارام!
دختره موبایلشو به زور بهم داده، می گه تو رو خدا نگاه کن دوربینش درسته؟ من هم نگاه کردم، دیدم پس زمینه موبایلش نوشته "دوستت دارم"، دوربینش هم سالمه. گوشی رو بهش دادم و گفتم آره دوربینش سالمه. بعد از دو سال یهو منظورشو فهمیدم! ولی اون دیگه بچه اش 6 ماهشه!
فرستنده: محمد
دبستان بودم، نوشتن اعداد رو یاد گرفته بودیم. معلممون گفت تا 400 بنویسید من هم اومدم دو بار از 1 تا 200 نوشتم. بعد به معلمون گفتم دو تا 1 تا 200 می شه 400 خوب!
فرستنده: هاجر
داشتم توی پیاده رو می رفتم که یهو یه موتوری توی عابر پیاده با سرعت از بغلم رد شد و نزدیک بود بزنه به من. داد زدم: این جا پیاده روئه ها!
جواب داد: این جا ایرانه ها!
حرفش منطقی بود، کاملا قانع شدم!
مامانم وقتی از دستم عصبی می شه می گه: به خدا اگه باهات بیام خواستگاری، به دختره می گم چه خری هستی!
دوستان برید کنار یه وقت توی عشق و محبت دفن نشید!
فرستنده: 09355449428
توی مدرسه از روی خباثت یکی از دوستا رو بعد از زنگ تفریح انداختیم بیرون تا مدیر مچشو بگیره و در رو محکم بستیم که نتونه بیاد تو. حالا ما ازاین طرف، اون از اون طرف فشار می دادیم که نیاد تو. چه کار کنیم این دلو که زود رحمه! همچین که در رو باز کردیم، دیدیم معاون و مدیر بودن که فشار می دادن!
آقا یه روز دایی و زن داییم اومده بودن خونه مون. من هم تازه پلی استیشن 2 گرفته بودم. داییم پرسید: پلی استیشنش تو (two) هست؟ مامانم برگشت گفت: نه، بیرونه. بیارمش؟
آقا کل خونه رفت رو هوا!
فرستنده: مهدی
سوار تاکسی شدم، یه خانومه با بچه اش بود با یه درویشه.
بچه هه زل زده بود به درویشه.
خانمه به بچه اش گفت: به عمو سلام کردی؟
بچه هه گفت: عمو نیست که... ببعیه!
Labels: Tanz