Saturday, May 25, 2013
دو نوشته زیبا ارسالی از خوانندگان
زندگی زیباست
همانند پدری که فرزندانش را در آغوش هم می خواباند و آرام نوازش می کند.
اما این هم آغوشی، از نبود به تعداد پتوست تا از سر محبت.
زندگی زیباست
همانند نگاه متفکرانه پیر مردی از پنجره ی اتاق به منظره پیش رویش که در اعماق نگاهش جوانی و خاطرات زندگی اش را مقابل خود مجسم می کند و لبخند می زند.
اما کاش حال درون خانه ی خود بود تا منظره اش حیاط سالمندان نمی شد. و کاش ته خاطراتش با بیاد آمدن شکسته شدن حرمتش اشکش جاری نمی شد.
زندگی زیباست
همانند لبخند دختر بچه ای که پدر و مادرش با هم آشتی کرده اند و دیگر خبری از دعوا نیست.
چرا که امشب دیگر برای هر دو مواد هست.
زندگی زیباست
همانند اشک های عاشقانه مردی در بیمارستان. که وقتی دست زن بیمارش را روی تخت محکم گرفته اشک هایش را در دلش می ریزد و به همسرش لبخند می زند.
او برای زنده ماندن همسرش باید مبلغی را بپردازد که تاکنون به چشم ندیده. وگر نه زنش را عمل نمی کنند.
زندگی زیباست
همانند نگاه های کودکانه و منتظرانه ی کودکی از پشت پنجره به در خانه، که چشمان کوچکش را گرد کرده به انتظار خوراکی هایی که پدر قرار است برایش بیاورد.
اما با باز شدن در خانه لبخند کودک با دیدن دستان خالی و سر پایین پدر "بغض" می شود.
زندگی زیباست
و باید زندگی کرد چرا که هنوز شقایق هست.
برای دیدنش کافی است لحظه ای سر چهارراه ها به دستان کودکانی که با خواهش به شیشه ی ماشینت می کوبند بنگری.
زندگی زیباست
همانند زنی که برای سیر کردن فرزند یتیمش سر در سطل های زباله ای می کند که تو از کنارش می گذری بینی ات را می گیری.
به راستی که زندگی زیباست
اما برای تو، نه بقیه.
نوشته ی میثم عابدی نیا
- ببخشید آقا ساعت چند است؟
- ساعتم خوابیده... از وقتی او رفت، خوابید. او هم باورش شده بود که تیک تاک هایش را مدیون نفس های اوست مثل من...
- چرا ازش نمی خواین که برگرده؟
- این قانونه طبیعته. وقتی چیزی رو به خاک می سپاری دیگه نمی تونی پسش بگیری.
- خدا رحمتش کنه. ببخشید که ناراحتتون کردم. ازتون عذر می خوام...
- او رفت پیش خدا و مرا با خاطرات شیرین تنها گذاشت. رفتن پیش معبود شانس بزرگیست.
ایستادم. تصمیم گرفتم آن مرد را با خاطرات تلخش تنها بگذارم احساس غریبی بود.
اتوبوس ایستاد و پس از چند ثانیه به حرکت افتاد ولی من سوار نشدم. آن پاهای خسته اینک فریاد می زدند که می خواهند قدم بزنند. شاید چند روز بعد همین پاهای یخ زده در خاک باشند.
وقتی ایستگاه را ترک می کردم گفت که دعا کنم زودتر پیش همسرش برود...
فردا صبح از همان ایستگاه گذشتم. مرد را دیدم که به خاطراتش پیوسته بود. او در ایستگاه منجمد شده بود از بی مهری این زمانه...
زمین هم دیگر جاذبه ی روح آدمی را ندارد.
نویسنده: م.سکوت
Labels: Nice