Monday, August 20, 2012
قایم باشک (داستان کوتاه)
زن جوان انباری را گشت و صدا زد: "ایوب... ایوب... بازی تمومه مامان. این قدر منو حرص نده. فکر میکنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون میشمها...!" صدایی به گوش نرسید... زن جوان از زیرزمین بیرون آمد، توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوتهها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکههای گوشه حیاط... به سمت آنها رفت، خم شد و پشت بشکهها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکهها بود! توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه میکرد... زن گفت: "خدا بگم چی کارت نکنه ایوب! دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گمشدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟" ایوب از خنده ریسه میرود. زن دست دراز میکند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد...
پیرزن انباری را میگردد و صدا میزند: "ایوب... ایوب... ایوب... کجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشون بده!" هن هن کنان در حالی که از پادرد مینالد از پلههای زیرزمین پایین میرود و پشت جعبهها را نگاه میکند. پشت قالی پوسیده لولهشده را، توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا میزند: "ایوب... بازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قایم شدی. این قدر تن منو نلرزون! فکر میکنم رفتی تو کوچه گمشدی. اون وقت با این پادردم دوباره آواره کوچه خیابون میشمها!" صدایی به گوش نمیرسد... پیرزن از زیرزمین بیرون میآید. باغچه را نگاهی میاندازد. پشت بوتهها را میگردد. نگاهی به ایوان میکند. نگاهی به بشکههای گوشه حیاط. به سمت آنها میرود. خممیشود و پشت بشکهها را نگاهی میاندازد... سرباز جوانی پشت بشکههاست! توی خودش چمباتمه زده و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه میکند. پیرزن میگوید: "خدا بگم چی کارت نکنه ایوب! هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!" ایوب میخندد. پیرزن دست دراز میکند تا سرباز جوان را از پشت بشکهها بیرون بیاورد...
پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح میاندازد. پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم میخورد. در قاب عکس، جوانی در لباس سربازی لبخند میزند... زیر عکس با حروفی درشت نوشته شده است: "شهید مفقود: ایوب یاوری"
امروز، چهارمین باری است که پیرزن زیرزمین، انباری و پشت بشکهها را به دنبال ایوب گشتهاست.
Labels: Nice