Sunday, November 06, 2011
دلبسته کفش هایم بودم
دلبسته ی کفشهایم بودم.
کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود.
می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم...
می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار.
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمی رفتم.
قدم از قدم بر نمی داشتم... می گفتم و می گفتم...
پارسایی از کنارم رد شد.
عجب! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت.
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست،
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است،
و زیباترین خطر... از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای...
برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.
جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.
رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم:
اگر راست می گویی، پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود
پس هر بار، دانستم که قدری بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت
حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست.
Labels: Nice
لطفا برای حمایت از ما از محصولات فروشگاه دیدن کنید: