3Jokes . com

Funny Jokes, Funny Pictures

tmplt

خبرنامه

   RSS Feed  کانال تلگرام
   RSS Feed  فبسیوک
   RSS Feed  عضویت در خبرخوان
   RSS Feed  خبرنامه با ایمیل
   RSS Feed  راهنمایی




ارسال مطلب

جوک، اس ام اس و مطالب جالب خود را برای ما بفرستید.

فرستادن مطلب (کلیک کنید)

شماره ارسال SMS از طریق موبایل: 0935-6243988


تبادل لینک


Sunday, July 24, 2011

اعترافات احمقانه - سری 2

چند سال پیش رفته بودم خونه بابابزرگم، از قضا تلفنشون زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم. طرف خبر فوت دوست صمیمی بابابزرگم رو داد و من 10 باری پشت تلفن گفتم خدا بیامرزدش... بعد قطع کردم، بابابزرگم پرسید چی شده؟ پیش خودم گفتم اگر الان بگم فلانی مرد، این بدبخت هم فوت می کنه! گفتم: هیچی، حسین آقا پاش شکسته... بابابزرگم هم خیلی شیک پرسید: ختمش کجاست؟!

ژاله: اعتراف می کنم یکی ار بزرگترین دغدغه های بچگیم این بود که چرا وقتی نماز می خونیم جلوی خدا باید چادر سرمون کنیم در حالی که تو دستشویی همه جامونو می بینه؟!

زهرا: اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم بابا! پام خواب رفته!

شیدا: یه بار رفته بودیم بیرون یه پسره بهم گفت بخورمت! منم بهش گفتم گ... نخور!

محمد: بچه بودم یه روز داشتیم با دختر خالم تو حیاطمون بازی می کردیم. وسط های بازی یه دفعه به من گفت محمد یه کاری می گم بکن، جون شکوفه نه نگو، گفتم باشه. گفت دست من رو بشکن. گفتم: آخه چرا؟ گفت خیلی کلاس داره آدم دستش رو گچ بگیره... گفتم: نه من این کار رو نمی کنم. از اون اصرار و از من انکار... آخر سر دیگه خسته شدم گفتم باشه. کنار استخر بودیم، استخر هم خالی بود. بدون این که چیزی بگم هولش دادم تو استخر، علاوه بر دستش، سرش هم شکست، کتفش هم جا به جا شد! چند روز بعد توی بیمارستان گفت: بی شعور! من منظورم این بود که یه کم دستم رو بپیچون مو بر داره!

احمد: یکی از مشکلات من در درس علوم دبستان، این بود که فک می کردم حس چشایی مربوط به چشمه، حس بینایی مربوط به بینی.

اعتراف می کنم بچگی هام همیشه می رفتم سر کوچه، یه خرابه اونجا بود، کلی اون جا رو با دست و چوب می کندم شاید یه روزی پیداش کنم... تازه فیلم افسانه توشیشان رو دیده بودم، دنبال پول ها می گشتم!

اعتراف می کنم رفتم در مغازه قیمت بگیرم یه پسر خوش تیپ هم نشسته بود رفتم جلو گفتم: "ببخشید آقا این سبزی کونیا چنده؟" گفت چیا؟ گفتم: "ای وای من... همین خورد کونیا!"
با چه حالی من از آن کوچه گذشتم اووووووووووووووف!

اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تَق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!

امروز صبح داشتم با گوشیم حرف می زدم و در همین حال دنبال گوشیم هم می گشتم و پیداش نمی کردم!

اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن با یک پارچ روی تلوزیون آب ریختم تا زودتر خنک بشه.

حامد/31/تهران: اعتراف می کنم بچه که بودم مجری برنامه کودک می گفت نقاشی هاتونو واسم بفرستید، من هم نقاشی می کشیدم و از پشت تلویزیون (از اون مدل مبلی قدیمی ها) می انداختمش تو. همش هم منتظر بودم نقاشی هامو نشون بده! بعد از چند وقت تلویزیون خراب شد و تعمیر کار اومد وقتی پشتشو باز کردن...

باران: اعتراف می کنم چند سال پیش یک روز دختر عمم اومده بود محل کارم تا با هم بریم بیرون، که یکی از همکارام گفت همشهریه؟ گفتم نه، دختر عممه، یک دفعه همه زدند زیر خنده. چون منظور ایشون روزنامه بود نه دختر عمم!

شهرزاد/30/تهران: اعتراف می کنم وقتی 7-8 ساله بودم دیدم از حلزون تو باغچه مون وقتی راه می ره یه آب لزج در میاد. فکر کردم سرما خورده، رفتم پنی سیلینی که دکتر بهم داده بود رو توی سرنگ خالی کردم به حلزونه تزریق کردم که مثلا سرماخوردگیش خوب شه، حلزونه ترکید!

اعتراف می کنم 5 سالم بود مامانم می خواست بره نونوایی منم گفتم من می خوام برم نونوایی. به هرحال سبد نون رو ازش گرفتم، بابام بهم گفت رفتی اون جا از نفر جلوییت بپرس صف 2 تایی ها کجاست؟ پشت سرش وایستا. من هم خوشحال راه افتادم 5 دقیقه نگذشته بود که گریون برگشتم! بابام پرسید بهت نون ندادن؟ گفتم نه. گفت صفت رو گرفتن؟ گفتم نه. گفت پولت رو ازت گرفتن؟ گفتم نه. گفت پس چرا گریه می کنی؟ گفتم: چون کسی نبود ازش بپرسم صف 2 تایی ها کجاست!

زهرا/27/تهران: اعتراف می کنم که وقتی کوچیک بودم این خانم مجری مهربون برنامه کودک که می گفت از تلویزیون فاصله بگیرید و فیلم نگاه کنید، وقتی می گفت برید عقب... عقب... منم هی پا می شدم می رفتم عقب، فکر می کردم داره من رو می بینه!

Labels:



لطفا برای حمایت از ما از محصولات فروشگاه دیدن کنید:

Copyright by www.3Jokes.com