Saturday, April 10, 2010
خدايا شکرت
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباس های کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد. ماشین گران قیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد. با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید. آن ها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا! چه می دید؟ پسرک عقب مانده ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.
با تشکر از فرستنده داستان: صبا
Labels: Nice
لطفا برای حمایت از ما از محصولات فروشگاه دیدن کنید: