Tuesday, December 25, 2007
گذشت (داستان کوتاه)
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».
آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند، تا آن که در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه، آب تنی کنند.
اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و نجاتش داد. او بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».
دوستی که یک بار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آن که من با حرکت قلبم تو را آزردم، تو آن جمله را بر روی شن های صحرا نوشتی، اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»
و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آن را بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آن را محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام می دهد، ما باید آن را بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آن را پاک نماید».
Labels: Nice