Tuesday, June 12, 2007
کودک در چمنزار
کودک نجوا کرد: « خدایا! با من صحبت کن » و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید. پس کودک با صدای بلند گفت: « خدایا! با من صحبت کن » و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده » و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید. کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا! مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم »، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد. ولی کودک بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آن جا دور شد!
Labels: Nice
لطفا برای حمایت از ما از محصولات فروشگاه دیدن کنید: