Friday, January 19, 2007
فقط چند آرزوی دیگر
روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به "لستر " آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند. لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو، دو آرزوی دیگر هم داشته باشد و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد. بعد با هر یک از این سه آرزو، سه آرزوی دیگر در خواست کرد! و با این حساب، افزون بر سه آرزوی قبلی، مالک نه آرزوی دیگر هم شد! آن گاه با زرنگی تمام، با هر یک از دوازده آرزو، سه آرزوی تازه طلب کرد! که می شود چهل و شش تا... یا پنجاه و دوتا؟! خلاصه با هر آرزوی تازه، آرزو های بیشتری کرد. تا سرانجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد! آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید و آواز خواند و پای کوبید. بعد نشست و باز آرزو کرد! بیشتر و بیشتر و بیشتر... و آرزو ها روی هم تلنبار شدند. در حالی که مردم لبخند می زدند، می گریستند، عشق می ورزیدند و حرکت می کردند، لستر میان ثروت هایش -که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود- نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیرتر و پیرتر می شد. تا سرانجام یک شب وقتی به سراغش رفتند، او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است. آرزو هایش را که شمردند، معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد. همگی تر و تازه! بیایید، بیایید از این آرزوها چند تایی بردارید و به لستر بیاندیشید که در دنیای سیب و دوستی و زندگی، تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد.
Labels: Nice